هوا گرگ‌و‌میش بود و نمیشد تشخیص داد دارد روز میشود یا شب! تووی ماشین نشسته بودم و جایی میرفتم که مقصد رو نمیدونستم، راننده هم مشخص بود در آینه اش هی نگاهم میکند! فقط میرفتیم، تلفن را برداشتم و شماره را گرفتم، با تصور اینکه یک راننده است و من از او ۲۰ هزار تومان طلب دارم منتظر پاسخی از آنطرف خط شدم، چند بوق کشدار خورد، و بعد یک صدای جیغ مانند کودکانه‌ای جواب داد: الو الو الوووووو! و از صداها معلوم بود چند بچه دیگر هم اطرافش هستند و دارند سر اینکه چه کسی صحبت کند دعوا میکنند و جیغ میزنند! گفتم: گوشیو بده بابات! بابات کجاست! ولی انگار حالی اش نبود! قطع کردم! یک نفس عمیق کشیدم و مجددا تماس گرفتم! اینبار صدای مردانه ای که انگار کوبیده باشندش جواب داد: الو الو! فورا گفتم: سلام، من مشترک آژانس زیتون سبز هستم، آقا شما راننده این دیگه شمارتونو به من دادن که پولمو بگیرم؟ با یک لهجه خاص که مخصوص مناطقی از هرمزگان است، گفت: چه خانوم، هَ هَ هَ!؟ انگار تووی باغ نبود! دوباره گفتم: ببینین آقا شما ۲۰ تومن بمن بدهکارین! یادتون که نرفته! صدای قورت دادن آب گلویش را شنیدم! گفتم: چی شد، مگه راننده نیستی؟! انگار گوشی را داشت تووی هوا میچرخاند، صدای شلوغکاری بچه هایش کشدار شده بودند! صبر کردم، ۳ تا ۴ ثانیه هم طول نکشید که فورا صدای نه ای که معلوم بود همه بچه ها دارند از سر و کولش بالا و پایین میروند بریده بریده و سریع گفت: خانوم! خدا خیرتون بده! ما اینجا به پتو خیلی احتیاج داریم، شبها خیلی سرد است! بچه هام لباس گرم ندارن!! خواهش میکنم پتو، پتو! و حدود شش هفت بار این واژه را تکرار کرد با همان صدای خسته اش که لابلای اصوات شلوغ اطرافش بیشتر حس میشد. دستم شروع کرد به لرزیدن، قلبم داشت از جا کنده میشد! خودکار بیک آبی و دفتر یادداشتم را از تووی کیف سبزم که اینترنتی خریده بودم درآوردم، آماده نوشتن بودم، گفتم: شما کجایین!؟ همان زن حالا صدایش شبیه ناله شده بود و با لهجه ای که سعی میکرد فارسی باشد گفت: روستای قدمی، قدمی، قدمی خانوم! تورا به خدا اینجا ما هیچی نداریم! گفتم: آروم باش عزیزم، همه رو یادداشت میکنم، دیگه چی میخواین؟ ( ازینجا به بعد رو یادم نیست تا اینجا که) فهمیدم راننده دارد مرا میپاید، گفتم آقای راننده! بریم قدمی!؟ اینرا که گفتم انگار روحم به کالبدم برگشته باشد، هنوز داشتم تند تند نفس میکشیدم، چشمهام رو باز کردم، دیدم تووی قفس اتاق هستم! 

قبلا هم گفته بودم، آدمی به هرچه فکر کند و دغدغه اش باشد، سر از خوابهایش در می‌آورد.

پ.ن: دارم فکر میکنم حالا چرا پتو! الان که هوا گرمه! خودمم که گر! خوابهامم مثل آدمیزادها نیستن!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها