*



سال نود و نُه برای من حکم پایانِ قرن سیزده رو داره و البته شروع سیوُمین دهه از زندگی پرتلاطمم! یعنی بشینم حساب کتاب کنم تا حالا چیا جمعوجور کردم و چیا از دست دادم! ببینم برای ادامه سفرم چکارها باید انجام بدم که تا حالا بهشون توجه نداشتم! البته من همه چی رو به فال نیک میبینم ولی زندگی یه بازی سرگرم کنندست که پر از قاعده های متنوعه و باید حواست باشه پیروزی متعلق به افرادِ پرتلاش و سرزنده ست! برای همین تصمیم گرفتم مثل سابق در حد نیازهام از اینترنت استفاده کنم، نه تا مرز خفگی! و بیشتر به واقعیاتِ مهمِ زندگیم بپردازم. دوباره عادات خوبم رو زنده کنم: بیشتر کتاب بخونم. و کارهای خفن و جدید گلدوزی رو دنبال کنم و با پولهایی که جمع میکنم دستگیر باشم. و در کنار این وادی ها تا بینهایت تحصیل علم کنم! و اینگونه در افقِ زندگی ایده آل محو شوم! میدونم یه زندگی معمولی رو به تصویر کشیدم ولی ایده آل هر زندگی از دیگری متفاوته!

دیگه رمزدار نمی نویسم!

همشهری داستان، یه فراخوان تا ۱۵ فروردین برای علاقه مندان نویسندگی برگزار کرده، به این ترتیب که راجع به خاطرات دوران قرنطینه بنویسیم و اونها بعد از بررسی، داخل فضاهایی که در اختیار دارند، منتشر میکنند!
فکر میکنم، اگر بخوام چیزی حتی ظریف از این روزهای بی سر و شبهای بی ته بنویسم، حتمن به یه دنیای خیالی و دروغی احتیاج دارم، که ایده ها از دریچهٔ تنگ و باریکش به درون محفظهٔ بالای سرم سرازیر شَوند، تا طوفانی از کلمات و جملاتِ فریبندهٔ واهی به پا کنم! 
مثل یجور الاکلنگ بازیِ یک نفره، این لالوها مجبور میشم درباره مدت طولانیِ غرق شدگی در زمانِ مستقبلِ بی پدر طی ساعاتی از شبانه روز اعتراف کنم!
و هم مجبور میشم اعتراف کنم، آنلاین بودن در تلگرام همیشه به معنای چت کردن نیست! و به راحتیِ آبِ نوشیدن، میشود در لابلای کانالهای شعر و داستان و ترانه گم و گوور شد!
. و اگه همینطور ادامه بدم در نهایت احتمالن مرا مفتخر به همکاری در بخش آبدارخانهٔ مجازیشان بکنند.


دفتر آبی مخصوص نوشتن خاطرات و اتفاقاتِ روزانه ست! بعد از پنج دقیقه فرو رفتن در افکارِ مسمومِ دوران مجردی متوجه شدم نمیتونم حتی یک کلمه بنویسم از روزهای اسیر در تکرار و پوچی!


بیاید یکم با ویلی ویلیام برقصیم: 

دریافت  حجم: 7.95 مگابایت


اگر جایگزینی برای دوست داشتن نداشته باشی، نمیتوانی ازین موضوع فرار کنی، و همیشه از عطرِ به مشام نرسیدهٔ این احتیاجِ واهی رنج خواهی بُرد! آنوقت در حالی که زنده ای، مثلِ گوشخراشترین صدا، کاری میکند که نتوانی ترانهٔ شادِ زندگی را بشنوی و از آن لذت ببری!

قرار بود این روزها هرمز باشیم، پوستمان زیر حرارت آفتاب بسوزد و باد ساحلی خنکمان کند، مدام نوشابه بخوریم و از شرجی و گرمای جزیره لذت ببریم! و کمی قبلتر از اینروزهایی که گفتم قرار بود شمال باشیم، در تالار عروسی!! آن وسطها هم من توانسته باشم اولین تجربه سوزش برف را تا استخونهای قلمی ام لمس کنم و بخاطر بسپرم! اما از اینها جز رؤیا و خیال هیچ نماند!! 

سال ۹۹ برای من حکم پایانِ قرن سیزده رو داره و البته آغاز دهه ۳۰اُم زندگیِ کوتاهِ انسانیم! حساب میکنم تا حالا چیا جمعوجور کردم و چیا از دست دادم! و برای ادامه راه چکارها باید انجام بدم که تا حالا بهشون توجه نداشتم! البته من همه چی رو به فال نیک میبینم و فکر میکنم زندگی یجور بازی سرگرم کنندست که پر از قاعده های متنوعه و باید حواست جمع باشه پیروزی متعلق به افرادِ پرتلاش و سرزنده ست! برای همین تصمیم گرفتم مثل سابق در حد نیازهام از اینترنت استفاده کنم، نه تا مرز خفگی! و بیشتر به واقعیاتِ مهمِ زندگیم بپردازم. دوباره عادات خوبم رو زنده کنم: بیشتر کتاب بخونم. و کارهای خفن و جدید گلدوزیم رو آرشیو کنم و با پولهایی که جمع میکنم دستگیر باشم. و در کنار این وادی ها تا بینهایت در زمینهٔ دستگیری تحصیل علم کنم! و اینگونه در افقِ زندگی ایده آلم محو شوم! میدونم یه زندگی معمولی رو به تصویر کشیدم ولی ایده آل هر زندگی از دیگری متفاوته!

دیگه رمزدار نمی نویسم!

دفتر آبی مخصوص نوشتن خاطرات و اتفاقاتِ روزانه ست! بعد از پنج دقیقه فرو رفتن در افکارِ مسمومِ دوران مجردی متوجه شدم نمیتونم حتی یک کلمه بنویسم از روزهای اسیر در تکرار و پوچی!


بیاید یکم با ویلی ویلیام برقصیم: 

دریافت  حجم: 7.95 مگابایت


اگر جایگزینی برای دوست داشتن نداشته باشی، نمیتوانی ازین موضوع فرار کنی، و همیشه از عطرِ به مشام نرسیدهٔ این احتیاجِ واهی رنج خواهی بُرد! آنوقت در حالی که زنده ای، مثلِ گوشخراشترین صدا، کاری میکند که نتوانی ترانهٔ شادِ زندگی را بشنوی و از آن لذت ببری!

هنوز تا پر شدن مربعهای تقویمِ ۳۰ سالگیم سه ماه و خوردی وقت دارم! اما نمیدونم چطوری بتونم از این بحران عبور کنم! آخه، برای اینجور مواقع برنامهٔ مشخصی ننوشتم و در لحظه زندگی کردم، چون اصلــــن منتظر یک چنین حال و هوای بهم ریخته ای نبودم! اما دیگه کافیه!!! حس میکنم تمام این ۱۵ سالِ اخیر زندگیم رو مثل یه احمق به تمام معنا روی هوا گذروندم! امشب جای اینحرفها نبود! باید عید رو بهتون تبریک میگفتم، آهنگ شاد میذاشتم و یکم میرقصیدیم و با هم خوش میگذروندیم! ولی خب پیش اومد! لازم داشتم یکم حرف بزنم! انگار یکنفس بطری کامل ودکا سرکشیدم و یه پاکت سیگار دود کردم! آره، همینقد وآآز و بی پروا.

همشهری داستان، یه فراخوان تا ۱۵ فروردین برای علاقه مندان نویسندگی برگزار کرده، به این ترتیب که راجع به خاطرات دوران قرنطینه بنویسیم و اونها بعد از بررسی، داخل فضاهایی که در اختیار دارند، منتشر میکنند! فکر میکنم، اگر بخوام چیزی حتی ظریف از این روزهای بی سر و شبهای بی ته بنویسم، حتمن به یه دنیای خیالی و دروغی احتیاج دارم، که ایده ها از دریچهٔ تنگ و باریکش به درون محفظهٔ بالای سرم سرازیر شَوند، تا طوفانی از کلمات و جملاتِ فریبندهٔ واهی به پا کنم! مثل یجور الاکلنگ بازیِ یک نفره، این لالوها مجبور میشم درباره مدت طولانیِ غرق شدگی در زمانِ مستقبلِ بی پدر طی ساعاتی از شبانه روز اعتراف کنم!
و هم مجبور میشم اعتراف کنم، آنلاین بودن در تلگرام همیشه به معنای چت کردن نیست! و به راحتیِ آبِ نوشیدن، میشود در لابلای کانالهای شعر و داستان و ترانه گم و گوور شد!
. و اگه همینطور ادامه بدم در نهایت احتمالن مرا مفتخر به همکاری در بخش آبدارخانهٔ مجازیشان بکنند.


دفتر آبی مخصوص نوشتن خاطرات و اتفاقاتِ روزانه ست! بعد از پنج دقیقه فرو رفتن در افکارِ مسمومِ دوران تنهایی متوجه شدم نمیتونم حتی یک کلمه بنویسم از روزهای اسیر در تکرار و پوچی!


بیاید یکم با ویلی ویلیام برقصیم: 

دریافت  حجم: 7.95 مگابایت


امسال که اصلن سال نبود، معضلات و دغدغه ها و مصیبتها بود، ولی ایکاش لا اقل به خوشی قرن سیزدهم را تموم کنیم، مثل فیلمای قدیمی ایرونی! با یه جشن عروسی که همه تووش دعوتن، با موسیقی بادابادا مبارک بادا تا بله برون و بردن عروس و دوماد به حجله و بعدش رقص دسته جمعی میهمانها! جوری که تووی تاریخ بنویسند بالاخره آخرش قشنگ تموم شد!

هوا دم کرده و آسمون ابریه! پرده رو کنار میکشم، پنجره رو باز میکنم، خنکای ضعیف و ملایمی گردن و بازوهامو لمس میکنه و همین برای تغییر روحیه اتاق کافیه؛ کمی اونطرفتر به سمت کوچهٔ روبرویی، کُپه ای از آشغال و تعفن جمع شده! پسرکی سبزه و لاغر اندام با سَرُ روی چرکی و کثیف لابلای زباله ها میچرخه و بطری ها و چیزهای پلاستیکی رو میریزه تووی گونی سفیدی که از خودش بزرگتره، تیشرت نازکی تنشه و کیف کوچیک قرمز یه وری انداخته دور گردنش، و به زحمت گونی رو اینطرف اونطرف میکشه! این یکی از بیشمار صحنه هاییه که هر روز صبح وقتی پنجره رو باز میکنم تا هوای اتاق عوض بشه میبینم؛ نمیدونم هوای محیط قلبم ازین آلودگی ها چقد بتونه دوام بیاره! بر میگردم مشغول دوختن میشم! صدای رعد انگار میخواد آسمونو پاره کنه، بارون شروع کرده به باریدن! با سرعت میرم سمت پنجره، هیچکی تووی کوچه نیست! نه نیست!


خوبه آدم از یه سنی به بعد محدوده های فکری-شخصیتی خودشو شناخته باشه و کم کم ویرایششون کنه! البته نخواد هم که مجبوره! چون زمان وادارش میکنه که دیر یا زود اینکارو بکنه، البته انجامش هم نده خودبخود پیش میاد اما بی هدف و ناقص؛ و بهتر اینه که شخصیت با علم و آگاهی قالب گرفته باشه، نه از روی بخت و شانس؛ منظورم اینه که مثلن اگه کسی ذاتن عصبیه خودش میفهمه، و این فهمیدن کافی نیست باید دنبال راه حلی برای رفعش بگرده و کنترلش کنه! یا اینکه اگه کسی همه چیو به مسخره بازی میبینه نگاهشو باید تغییر بده و روی زندگیش متمرکز باشه که به دیگران لطمه وارد نکنه؛ و اگه به تنهایی راهی پیدا نکرد، هیچ اشکالی نداره چون میتونه از افراد آگاه و مشاور کمک بخواد!

کتابها، دربهای بزرگی هستند به سمت بیشمار دنیای دیگر!!! میتوانی از میان هزاران، یک درب را انتخاب کنی، سرزده و نامرئی واردش شوی!  مثلاً سر از خانه ای آنطرف کرهٔ خاکی تووی نیویورک در بیاوری، روی کاناپهٔ قرمز مخملی لم بدهی و با آدمهای درونش زندگی کنی! گویی بینشان هستی درحالیکه نیستی! از غذاهایی که روی میزشان چیده اند بخوری، در بزمهای شبانه شان بنوشی و برقصی، وارد اتاقها شوی، عشقبازیشان را بدون آنکه متوجه حضورت شوند تماشا کنی، هر کجا میروند آنجا باشی، حتی حین ارتکاب جرم، خیانت، قتل! گاهی نیز از سر ترحم و رقت قلب در سوگهاشان بگریی! و دست آخر باید یکه و تنها ترکشان کنی، همانطور که بدون سلام آمدی، بدون خداحافظی بروی! البته ممکن است جاذبه ای دوباره به سمتشان ترغیبت کند و آنها همچنان که گذشته باز تو را بپذیرند.
پ.ن: این متن جا داشت طولانی و کشدار بشه، اما کوتاه نوشتم که در حوصلهٔ نگاه بگنجد، امیدوارم.

از ۱ فروردین تصمیم گرفتم بغیر از خوندن رمان گاهی فیلم خوب هم ببینم! با سریال خفنِ بریکینگ بد شروع کردم، بعد ن کوچک و بعد بوی خوش زن و بعد . ویولنیستِ شیطان و امشب هم دوباره کنترل به دست دو سینمایی هندی و در پایان وومَن اَت وآرو دیدم! هووووه هووووه، مرسی مرسی شما هم خدا قوت! الان ۳۸ روز از این تصمیمم میگذره و حدودن شاید بیشتر از بیست فیلم سینمایی و سه سریالِ چند فصلی رو تماشا کردم! توو همین اثنای فیلمخوری، هوای دانشگاه برم داشته و میخوام یه شغل بیرون از خونه پیدا کنم، خرواری جزوه و کتاب نصفه نیمه روی میز چیدم و نمیدونم با اعتیادم به فیلم دیدن چه کنم! تا قبل ازین ۳۸ روز همه چی اوکی بود، و از تلوزیون فقط صداشو میشنیدم! ولی حالا بهش اعتیاد دارم، البته دیگه نمیخوام فیلم ببینم اگه شیطون گولم نزنه، وسوسم نکنه!! خلاصه اومدم بگم که نمیشه هم کتاب خوند و هم فیلم دید! فقط یک کدومشو میشه بلقوه بصورت بلفعل درآورد؛ هرکی بگه میشه لابد نابغه ای چیزیه! منکه اعتراف میکنم هرچند شدنی باشه ولی کار سختیه! هووووووه :)) زندگی همین کلنجارهاست دیگه!


الان آرشیو واتساپمو نگاه میکردم، لابلای چتهای قدیمی، دوستم این آهنگو برام فرستاده و زیرش نوشته: باورت نمیشه هماااا! هرجایی اینو میشنوم یاد تو میوفتم!
راستش خودمم هر بار میشنومش یاد یه خاطره دوور میوفتم و خندم میگیره! مربوط به اوایل دهه ۹۰! نوزده یا شایدم بیست سالم بود، با استاد کشاورزی رفته بودیم اردوی سیخورانِ سیاهو (یکی از روستاهای خوش آبوهوای اطراف بندرعباس)! اونزمان یه نوکیای فسقلی با ۵۴ مگ حافظه داشتم که بر حسب علاقه همین آهنگِ پر تناقض رو تووش ذخیره کرده بودم! 
خودمو بر میگردونم به گذشته، به همون روز مطبوعِ بارونی، بالای تپهٔ سنگی، بین همکلاسیا! یه دسته بزرگِ سی چهل نفری شاد و خوشحال از دخترا و پسرا! که از طرف دانشگاه رفته بودیم زه کشی باغها رو ببینیم و استاد درس کشاورزی کلی برامون فک بزنه و توضیح بده! ولی من انگار اونجا نبودم! البته الانم همچنین خصلتی رو دارم، نمیدونم شاید از اوتیسم رنج میبرم! یادمه تمام مسیری که تووی راه بودیم این آهنگو گوش میکردم، چقد ازش لذت میبردم، آخرای اردو هم یکه و تنها بعد از توضیحاتِ مفصل و کسالتبار استاد این موزیکو با صدای بلند پلی کردم و راه افتادم سمت اتوبوسها! ازینکه تووی جمع به اون بزرگی تنها بودم قلقلکم میاد! ازینکه بین تعداد زیادی از هم نسلیهام تنها بودم خندم میگیره! و البته هر چه بیشتر فکرشو میکنم میفهمم بعد از اردو چه فرصتهای خوبی رو از دست دادم! گذشته همش تجربه و عبرته! بهمون یاد میده از دقایقِ برگشت ناپذیر عمرِ کوتاه انسانی بهترین استفاده رو ببریم! مثلن همونطوری که ۱۰ سال بعد نشستیم تووی تراس و خاطراتو مرور میکنیم، به این نتیجه برسیم که جایی برای حسرت خوردن نذاشتیم! امیدوارم.

 

دریافت


دستامو پائین گرفتم و وایسادم روو ترازو، صبر کردم تا اعداد دیجیتالی ثابت شدن، بهشون زل زدم انگار میگفتن: دخترک بیچاره نمیری یوقت! ولی توجه نکردم! چند سالی هست که صرفن خوردن رو برای نمردن اجابت میکنم!! انگار بدنم منتظر یک معجزه از طرف منه و من هم لاقید! 
امشب ولی حالم خوش نبود، البته خیلی وقته خوش نیستم! از وقتیکه فهمیدم دنیا خیمه شب بازی ای بیش نیست! و کودکانه جست زدن ازین بند به اون بند اونطورها که نشون میده هیچ لذتی نداره!
سردردم از یک سلول خاکستریِ جزء شروع شد و اما حالا حس گنگی شبیه بغض و تهوع نمیذاره بقیه کتابی که بتازگی شروع کردمو تموم کنم، روی زمین تاریک اتاق دراز میکشم، چشمامو میبندم! اینجور مواقع دنبال دلیل برای قانع کردن مغزم میگردم، ولی تصاویر رمانی که دارم میخونم مثل نواری ممتد روی محوری منظم تووی صفحهٔ تاریکِ ذهنم میچرخن! انگار من هم عضوی از اونهام که دور افتادم! و این حالت اغلب درمورد  کتابهایی که میخونم صدق میکنه!
خب، من هم مثل همه شما عادات و خصلتهایی دارم! مثلن وقتایی که فیلم میبینم، یا کتاب میخونم، از دنیای مادی ای که داخلش گیر افتادم به جهانی که نویسنده یا کارگردان پیش رووم گذاشته، پرت میشم! خواه زمان حال باشه، خواه گذشته یا آینده! انگار جاذبه ای پشتشون نهفته ست که بی اختیار مسحورشون میشم! اگه اطرافیانم صدام بزنن نمیشنوم، در کل قوّهٔ حواسم محو ماجراها میشه! و ممکنه چندین روز و هفته و حتی ماه درگیر آدمهای درون یک کتاب یا فیلم خاص باشم! مثل جو کاراکتر اصلی ن کوچک، الان چند هفته ست میبینمش! البته نه در واقعیت، که اگه اینطور میشد نهایت سعادتم بود!

بالای تپهٔ سبزی نشسته بودم و پائین دست را که پر بود از کاجهای بلند تماشا میکردم، حالوهوای عجیبی داشتم، شبیه فیلمهایی که در شمال میگیرند، نشسته در غباری مه آلود! حال و هوایی که تا اینوقت، تجربه اش نکرده بودم!! آن وسطها، بین مه و شرجی، رؤیا و خوشی، انگار دستی از غیب آمد و بسرعت مرا کشید بیرون! صدای مداوم گوشی لجم را در آورد، پلکهام هنوز نمیخواستند از هم جدا شوند، بازم ناشناس، اینبار شکارش کردم و جواب دادم، صدام به زور از حلقم خارج میشد! چند سرفه ریز کردم و گفتم: بله!!! پستچی بود، نه هیچکس دیگری! او بود که منو از بالای تپه های آزاد کشوند به محبسِ اتاق!


انگار پلکهامو بهم دوخته باشن، نمیتونستم از هم جداشون کنم! پاهامو کش دادم و قوسی هم به کمرم؛ با یه کلیپس کوچولو فر موهامو جمع کردم و فی الواقع بیدار شدم! صفحه گوشیمو روشن کردم ساعت ۱۲:۰۰ بود! دو میس کال از یک شماره ناشناس! زدم روی پیشونیم، یادم افتاد منتظر بسته پستی هستم! گفتم ای پستچی بدبخت، حتمن اومده و رفته، چرا آیفون خونه رو نزده؟ بدون اینکه توجه کنم کال بَک دادم! یه صدای مردونۀ آروم اونور خط بود. گفتم: سلام، شما دو میس کال روی گوشیم داشتین! گفت: نه و این حرفا که من نبودم دستم بوده شاید! باز فکر کردم پستچیه و خودش حالیش نیست، برای همین یکم توضیح دادم که منتظر تماس پستچی بودم و فکر کردم اونه بلکه اعتراف کنه پستچیه و بسته کتابهام دستشه! البته واقعن پستچی نبود، معذرت خواهی کرد و بعد خیلی مؤدبانه خداحافظی!
دوباره یک نگاه به لیست تماسها انداختم، اوووه خدایا چرا اینقد حواسپرتم؟ بنده خدا راست میگفت چون روی ایرانسلم زنگ زده بود و منِ حواسپرت با همراه اولم کال بک داده بودم :)! فهمیدم باید از همون ایرانسل کال بک میدادم که میفهمیدم کیه! غریبهٔ آشناست یا آشنای غریبه! دیگه عقلم شرط کرد دوباره با ایرانسلم تماس نگیرم! ولی شیطونِ درونم همچنان اصرار داره زنگ بزن ببین کی بود خب لعنتی! منم و این حالِ خجسته! معما درست کردم که بهم ثابت بشه هپروتم! 

از ۱ فروردین تصمیم گرفتم بغیر از خوندن رمان گاهی فیلم خوب هم ببینم! با سریال خفنِ بریکینگ بد شروع کردم، بعد ن کوچک و بعد بوی خوش زن و بعد . ویولنیستِ شیطان و امشب هم دوباره کنترل به دست دو سینمایی هندی و در پایان وومَن اَت وآرو دیدم! هووووه هووووه، مرسی مرسی شما هم خدا قوت! الان ۳۸ روز از این تصمیمم میگذره و حدودن شاید بیشتر از بیست فیلم سینمایی و سه سریالِ چند فصلی رو تماشا کردم! توو همین اثنای فیلمخوری، هوای دانشگاه برم داشته و میخوام یه شغل بیرون از خونه پیدا کنم، خرواری جزوه و کتاب نصفه نیمه روی میز چیدم و نمیدونم با اعتیادم به فیلم دیدن چه کنم! تا قبل ازین ۳۸ روز همه چی اوکی بود، و از تلوزیون فقط صداشو میشنیدم! ولی حالا بهش اعتیاد دارم، البته دیگه نمیخوام فیلم ببینم اگه باز وسوسه نشم!! خلاصه اومدم بگم که نمیشه همزمان هم کتاب خوند و هم فیلم دید! فقط یک کدومشو میشه بلقوه بصورت بلفعل درآورد؛ هرکی بگه میشه لابد نابغه ای چیزیه! منکه اعتراف میکنم هرچند شدنی باشه ولی کار سختیه! هووووووه :)) زندگی همین کلنجارهاست دیگه!


موقع مطالعه باید خیلی حواستو جمع کنی، چون از فصل دوم به بعد، درست وقتیکه فصل اول رو با موفقیت پشت سر گذاشتی و تازه افتادی روی دُور یادگرفتن و لذت بردن، یک صدای درونی شبیه این: "خب دیگه عزیزم! حالا یکم بلند شو استراحت کن!" غیرمستقیم ازت میخواد کتابو ببندی و بری! و این رفتن همان و برنگشتن نیز همان! لطفا گول این صدا رو نخورید و همونطور مصمم برای فصول بعدی کتاب برنامه ریزی کنید.

″چیزی که همهٔ ما قبل از خواب بیشتر از هرچیزی بهش احتیاج داریم، یه قلب تپندهٔ آرومه″! ساعت یکه و تقریبن همه خوابیدن! لامپ اتاقو خاموش میکنم، کورمال خودمو میرسونم به صندلی، میشینم پشت میز! بزرگ نیست اما کار راه بیاندازه و البته بیشتر میز کاره، ولی برای مطالعه هم ازش استفاده میکنم! بهرحال داشتنش خوشحالم میکنه! تووی اون تاریکی برای چندَهمین بار یادم میوفته چراغ مطالعمو دادم ، و باز برای چندَهمین بار نور گوشیو روشن میکنم و میذارمش بالای کتابای دیگه! کتابی که میخونم رو دوست دارم چون بهم اُمید میده و مثل کلیدیه برای خلاص شدن از این روزا! مدادو از لای صفحه ای که آخرین بار میخوندم برداشتم، بیهوا یاد پیامک دوستم افتادم، برام نوشته بود ۱۰ بچه یتیم بهزیستی هستن که شرایطشون خوب نیست و نیاز به سرپرست دارند! هآه_ شبها بهترین وقت برای شکستن بغضه! انگار دوباره هوایی شدم، دلم میخواد مثل خدا باشم، ببخشم، وقف کنم، مثل خیلی ها! این دنیا جز خسته کردن و نارو زدن کار دیگه ای بلد نیست. نمیدونم چرا اینها رو نوشتم، کمی احتیاج داشتم حرف بزنم، مطمئنم بالاخره یک روز میاد که همه تووش خوشحال باشن.

با تمام تظاهر به عاقل بودن، باز هوای چرند سُرایی به سَرم زده! اونهایی که با نوع و شیوهٔ چرندیاتم آشنایی دارن احتمالن تووی دلشون میگن: این بازم خُل شد! و میروند که رفته باشند، که مثلن بگذارند یکه و تنها، آزاد و رها، جدا از هر ریسمان، در آسمانِ پرستارهٔ موهوماتِ توخالی، پرواز کنان خوش باشم.

دستامو پائین گرفتم، وایسادم روو ترازو یخورده صبر کردم تا اعداد دیجیتالی ثابت شدن، بهشون زل زدم، انگار میگفتن: دخترک بیچاره! ولی توجه نکردم! چند سالی هست که صرفن خوردن رو برای نمردن اجابت میکنم!! انگار بدنم منتظر یک معجزه از طرف منه و من هم لاقید ازین موضوع! امشب حالم خوش نبود، البته خیلی وقته خوش نیستم! از وقتیکه مغزم محاسبه گر شده و فهمیده دنیا خیمه شب بازی ای بیش نیست! و کودکانه جست زدن ازین بند به اون بند اونطورها هم که نشون میده هیچ لذتی نداره!
سردردم از یک سلول خاکستریِ جزء شروع شد و اما حالا حس گنگی شبیه بغض و تهوع نمیذاره بقیه کتابی که بتازگی شروع کردمو تموم کنم، روی زمین تاریک اتاق دراز میکشم، چشمامو میبندم! اینجور مواقع دنبال دلیل برای قانع کردن مغزم میگردم، ولی تصاویر رمانی که دارم میخونم مثل نواری ممتد روی محوری منظم تووی صفحهٔ تاریکِ ذهنم میچرخن! انگار من هم عضوی از اونهام که دور افتادم!!
خب، من هم مثل همهٔ شما عادات و خصلتهایی دارم! مثلن وقتایی که فیلم میبینم، یا کتاب میخونم و یا هر مطلبی، از دنیای مادی ای که داخلش گیر افتادم به جهانی که کارگردان و نویسنده پیش رووم گذاشته، پرت میشم! خواه زمان حال باشه، خواه گذشته یا آینده! انگار جاذبه ای پشتشون نهفته ست که بی اختیار مسحورشون میشم! اگه اطرافیانم صدام بزنن نمیشنوم، در کل قوّهٔ حواسم محو ماجراها میشه! و ممکنه چندین روز و هفته و حتی ماه درگیر آدمهای درون یک کتاب یا فیلم خاص باشم! مثل جُوزفین (جو) کاراکتر اصلی رمان ن کوچک، الان چند هفته ست میبینمش! البته نه در واقعیت، که اگه اینطور میشد نهایت سعادتم بود! 


هوا گرگ‌و‌میش بود و نمیشد تشخیص داد دارد روز میشود یا شب! تووی ماشین نشسته بودم و جایی میرفتم که مقصد رو نمیدونستم، راننده هم مشخص بود در آینه اش هی نگاهم میکند! فقط میرفتیم، تلفن را برداشتم و شماره را گرفتم، با تصور اینکه یک راننده است و من از او ۲۰ هزار تومان طلب دارم منتظر پاسخی از آنطرف خط شدم، چند بوق کشدار خورد، و بعد یک صدای جیغ مانند کودکانه‌ای جواب داد: الو الو الوووووو! و از صداها معلوم بود چند بچه دیگر هم اطرافش هستند و دارند سر اینکه چه کسی صحبت کند دعوا میکنند و جیغ میزنند! گفتم: گوشیو بده بابات! بابات کجاست! ولی انگار حالی اش نبود! قطع کردم! یک نفس عمیق کشیدم و مجددا تماس گرفتم! اینبار صدای مردانه ای که انگار کوبیده باشندش جواب داد: الو الو! فورا گفتم: سلام، من مشترک آژانس زیتون سبز هستم، آقا شما راننده این دیگه شمارتونو به من دادن که پولمو بگیرم؟ با یک لهجه خاص که مخصوص مناطقی از هرمزگان است، گفت: چه خانوم، هَ هَ هَ!؟ انگار تووی باغ نبود! دوباره گفتم: ببینین آقا شما ۲۰ تومن بمن بدهکارین! یادتون که نرفته! صدای قورت دادن آب گلویش را شنیدم! گفتم: چی شد، مگه راننده نیستی؟! انگار گوشی را داشت تووی هوا میچرخاند، صدای شلوغکاری بچه هایش کشدار شده بودند! صبر کردم، ۳ تا ۴ ثانیه هم طول نکشید که فورا صدای نه ای که معلوم بود همه بچه ها دارند از سر و کولش بالا و پایین میروند بریده بریده و سریع گفت: خانوم! خدا خیرتون بده! ما اینجا به پتو خیلی احتیاج داریم، شبها خیلی سرد است! بچه هام لباس گرم ندارن!! خواهش میکنم پتو، پتو! و حدود شش هفت بار این واژه را تکرار کرد با همان صدای خسته اش که لابلای اصوات شلوغ اطرافش بیشتر حس میشد. دستم شروع کرد به لرزیدن، قلبم داشت از جا کنده میشد! خودکار بیک آبی و دفتر یادداشتم را از تووی کیف سبزم که اینترنتی خریده بودم درآوردم، آماده نوشتن بودم، گفتم: شما کجایین!؟ همان زن حالا صدایش شبیه ناله شده بود و با لهجه ای که سعی میکرد فارسی باشد گفت: روستای قدمی، قدمی، قدمی خانوم! تورا به خدا اینجا ما هیچی نداریم! گفتم: آروم باش عزیزم، همه رو یادداشت میکنم، دیگه چی میخواین؟ ( ازینجا به بعد رو یادم نیست تا اینجا که) فهمیدم راننده دارد مرا میپاید، گفتم آقای راننده! بریم قدمی!؟ اینرا که گفتم انگار روحم به کالبدم برگشته باشد، هنوز داشتم تند تند نفس میکشیدم، چشمهام رو باز کردم، دیدم تووی قفس اتاق هستم! 

قبلا هم گفته بودم، آدمی به هرچه فکر کند و دغدغه اش باشد، سر از خوابهایش در می‌آورد.

پ.ن: دارم فکر میکنم حالا چرا پتو! الان که هوا گرمه! خودمم که گر! خوابهامم مثل آدمیزادها نیستن!

آدم از خود متشکری نیستم، حسود هم که صد البته نه، غرور که چه عرض کنم آنرا سالها پیش فرستادمش برود پی کارش! امااااا گاهی تووی این فضای گلگشاد مجازی، ترانه‌ها و پاره جملاتی را میخوانم که معلوم است مخاطب خاص دارند! دلم میخواست برای من باشند، همه شان را بخودم بگیرم! مثل معشوقکان تووی کتابها، از شنیدنشان قلبم تند بزند، اصلن درشان غرق شوم! خوشی اش بزند زیر دلم، آنقدر زیاد که رقصم بگیرد!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها